بهش گفتم عجیبه اینقدر یه نفر برات مهم باشه که تبدیل بشه به اولویتت؟ که جای اینکه به خودت فکر کنی اول به اون فکر کنی؟ منظورم اینه که این حتی رابطه مادر-فرزندی نیست. تو برام غریبه بودی. غریبه ترین آشنایی که میتونستم داشته باشم. اگه نبودی بهت میگفتم چقدر دوست دارم یه بار بدون ترس برگردم و جوری باهات صحبت کنم که با هدیه حرف میزنم. سین داشت از خوشحالی پس می‌افتاد. چون اون باهاش سرِ کندن گلا دعوا کرده بود، باهاش حرف زده بود! به بهانه‌ی کندن گل‌ها هم که شده حرفاش خطاب به سین بود. رو کردم به هدیه، «کاش یکی هم به خاطر کندن گلا با من دعوا میکرد.» هدیه گفت همین الان خودم میتونم باهات دعوا کنم ولی میدونم مهم نیست برات. بهش نگاه کردم، یه لبخند زدم و بابت درست بودن حرفش عذرخواهی کردم! برگشت سمتم. انگار انتظار داشت همچین چیزی بگم. از همون روزی که تو راه بهش گفتم چقدر اون سفر برام تلخِ شیرین بود، انتظارشو داشت. میدونی؟ براش تعریف کردم چی شد این چند مدت. تو اون سفر. همون موقعی که اینقدر گریه کردم که نفسم بالا نمیومد. میدونست. میگفت حدس میزدم همچین چیزی باشه. میدونی؟ به خودش هم گفتم. بهش گفتم عجیبه اینقدر یه نفر برات مهم باشه که تبدیل بشه به اولویتت؟ آخه اون اولویتم بود. حتی زمانی که فکر میکردم نیست بازم اولویتم بود. اینقدر که ناخودآگاه دستمو دراز کنم که سرش نخوره به علمی گاز. اینقدر که ناخودآگاه بپرم جلوی ماشین.

نشستیم تو اتوبوس. منتظر حرکت. بلیطمو که دادم اومدم و با یه حالت نامطمئن کنارت ایستادم. هرسری همینم. احمق. «میتونم کنارت بشینم؟» هیچ‌وقت نه نمی‌گی. نشستم. داشتم میگفتم «عجیبه اینقدر یه نفر برات مهم باشه که تبدیل بشه به اولویتت؟ آخه..» همون موقع بود یه خانم نسبتا مسن اومد و جا نداشت. بلند شدی. منم به تبعیت ازت. معتقد بودی بیشتر از اینکه کارت یه جور هم‌نوع دوستی باشه، صرفا یکی از هزاران آداب اجتماعیه که مجبوری رعایتش کنی. این بیشتر تو بود. ادامه دادم. داشتم یه‌چیزی میگفتم. میدونی.. یه نفر هست که جدا برام آدم مهمیه. اینقدری که تو سفر چند روز پیش هم تو راه رفت، هم برگشت... صبر کن. راستی سفر خوش گذشت؟ آره خب بایدم خوش گذشته باشه. چین1؟ چرا باید وسط صحبتامون بابت رفتار چین جوری عذرخواهی کنی انگار مامانشی. چینو دوست دارم آره. معلومه اوکی‌م باهاش. جز اینکه یه‌خورده شبیه پرنسسا رفتار میکنه مشکل دیگه‌ای نداره فقط میدونی؟ تک‌تک ویدیوهایی که چین بهم نشون میده از اکیپی که دیر بهش پیوستم، تک تکشون چند قدم منو از تو دور تر میکنه انگار. هرسری داشتم مطمئن میشدم من واقعا خیلی دور تر از چیزی ام که بتونم بهت بگم دوست. دورتر از دور. به ندا گفتم. به تو هم گفتم. همون روز. که حتی یه زمانی داشتم مطمئن میشدم جای یه نفرو اطرافت پر کردم. من اضافی نبودم. اون آدم، آدمی بود که فکر میکردم شاید با حضورش تو خوشحال تر میشدی. دوست داشتم آدمی کنارت باشه که خوشحال‌تر باشی. حتی اگه اون من نباشم. گفتی چجوری میتونی همچین فکری داشته باشی. بهت نگفتم ولی ندا نزدیک بود به خاطر این حرفم منو بزنه. خیلی احمقم نه؟ از نگرانیام گفتم. راجع به اسمشو نبر حرف زدیم. راجع به اون نامه. مطمئن میشم یه روز بیام و بسوزونمش. میدونی تمام حرفم اون روز این بود «حضور داشتن من کنارت اذیت کننده‌ نیست؟» گفتی نیست. خیالم راحت شد. واقعا. وقتی بهت گفتم اولویتم تو بودی. و اون اشکا برای تو بود. زل زدی بهم. هی! اون‌جوری نگام نکن. بیخیال. میشه یه طراف دیگه رو نگاه کنی؟ لطفا! حتی از زیر ماسکتم لبخندتو میدیدم. لبخندت زیبا بود. میدونی.. خودت زیبا بودی!

1: چین اسم مستعار یکی از دوستامه.

پ.ن1: خیلی دارم هیچ‌کار نمیکنم و این بَده. این هفته رو باید خوب شروع کنم. لطفا..

پ.ن2: باشه سعی میکنم از میم ننویسم.

پ.ن3: وب 17 روزه شده. این عدد رو فقط دوست دارم. خیلی.