اسم اینجا رو یه روز عوض میکنم. نمیدونم. شاید هم اینکارو نکنم. -بعداًنوشت: اسم فعلیِ وب حین نوشتن همین پست تغییر کرد. همینقدر مودی می‌باشم- تقریبا مطمئن شدم لازمه بنویسم، این یکی بیشتر از خواستنه. لازمه. اجباریه. حتمیه. چون کم کم دارم فراموش میکنم چی‌ام و قراره در آینده چی بشم. لازمه یه جایی به خودم یادآوری کنم کی ام. سلام. من ریحانه‌ام. اسم واقعیم اینه. نمیدونم وقتی داری اینجا رو میخونی من تصمیم گرفتم کی باشم و اسمم اون گوشه چیه. وبلاگ قبلیه رو تبدیل کردم به ویژوال گالری. مثل اینکه جدی جدی قراره اون وبلاگو تا مدتها داشته باشم. از یه سال بیشتر شده که دارم اونجا پست میذارم. باورت میشه؟ خودم باورم نمیشه. کم کم حتی خودم هم نمیتونم جوری که واقعا هستم رو باور کنم. الان. الانی که روبری اسکرین کامپیوتر نشستم و همزمان دارم چای میخورم نمیدونم، نمیدونم منِ الان راضی میشه تغییر کنه یا نه. اصولا آدمِ راحت طلبی ام. قبول دارم خوب نیست. خودمم اینجوری بودنم رو دوست ندارم ولی از طرفی واقعا نمیتونم کاری بکنم. شاید هم میتونم ولی خب هیچکاری نکردن راحت تره.

چهار روز پیش. پنجشنبه بود دیگه؟ بعد تموم شدن آخرین امتحانای نهایی تو راه خونه‌ی میم داشتم میگفتم قراره چی کار کنم بعد امتحانا «امروز که میخوام استراحت کنم. از فردا... نه صبر کن. فردا جمعه است نه؟ از پس فردا. شنبه، اولِ هفته شروع میکنم! جدی» می‌خندید. شروع کردم. دیروز دو ساعت خوندم. چی خوندم؟ [آشنایی با بناهای تاریخی]. خوندنش به طرز عجیبی لذت‌بخش بود. امروز از 5 صبح که بیدار شدم بعد از خوردن یه لیوان شیرعسل‌م توقع داشتم روز مفیدی رو شروع کنم ولی الان خودم رو روبروی کامپیوتر میبینم. عجیبه. اینکه به خودم باور داشته باشم اینقدر سخته؟ باورم کنم اگه شروع کنم میشه. کاش فرار نکنم از واقعیت. قرار شد پشتِ کنکور بمونم. قرار که.. بابا میگه نه! مامان میگه همین امسال قبول میشی. بیخیال. چیزی که من میخوام با چیزی که براش تلاش کردم حتی یه اپسیلون‌م با هم نمیخونن. میمونم. ولی جدی نمیخوام یه پشت کنکوریِ خسته باشم. البته از لحاظ فنی پشت کنکوری محسوب نمیشم. چون تازه شروع کردم به خوندن این رشته. بعد عوض کردن رشته‌م خیلی سمت کتاباش نیومدم تا الان. کاش قبول کنن با فقط سه هفته خوندن نمیتونم جایی که میخوام قبول شم.

«شخصا، میخوام بدونم چه چیزی برای تو ارزش داره، نه اون چیزی که مردم میگن ارزشمنده!»

یه مدته ذهنم درگیر اینه که تصمیمم درست بوده یا نه. انتخاب این رشته برای ادامه تحصیل عاقلانه بود؟ میدونی؟ این فکر کردنم به هیچ‌وجه برای این نیست که پشیمون شدم. من هنوز مثل قبل عاشقانه این رشته رو دوست دارم ولی عاشقانه! قرار نیست صرفا چون این رشته رو دوست دارم و یه نیمچه استعدادی‌ام از خودم درِش دیدم این رو بهترین انتخابم بدونم. حتی نمیدونم این تصمیم از کجا اومده. فقط فهمیدم دوسش دارم. برعکسِ تجربی. انتخاب این رشته به عنوان رشته تحصیلیم احمقانه ترین انتخاب ممکنم بود، صرفا چون میم تصمیم داشت تو اون رشته تحصیل کنه. شاید اگه تصمیم میگرفتم این رشته بمونم حتی داشنگاه رفتنم هم به اون بستگی داشت. بهرحال. لازمه بیشتر فکر کنم. با اینکه میدونم از آینده چی میخوام (حدوداً) ولی لازمه بیشتر همه شرایطش رو بسنجم.

 

پ.ن1: بالاخره اولین پستم و قول تکراریِ این سری دیگه پاکش نمیکنم. ولی به قول قبلیم عمل کردما، فقط جای نوشتن تغییر کاربری دادم که خب بهرحال معنیش اینه که پاکش نکردم ^^/ وبلاگ 11 روزه میشه و من بالاخره دست و دلم به نوشتن رفت. هی میومدم یه چیزی مینوشتم، پاکش میکردمو میرفتم.

پ.ن2: یکیو پیدا کنین که وقتی قبل از امتحان بهش میگن نمیتونن بیان دنبالش خوشحال بشه و تصمیم بگیره تو این گرما با یه شخص خاص برگرده، درحالی که مسیر اون شخص حتی نزدیک خونه‌شونم نیست و همزمان قبل شروع امتحان حتی بهش نگاه هم نندازه. سلام. اون منم.

پ.ن3: بعد امتحان با هــ داشتیم راجع به درصدِ گند زدنمون تو امتحانِ هویت صحبت میکردیم که یهو یه دوست عزیزی با جعبه‌ کادو تو دستش اومد در ورودی حوزه امتحان وایستاد، داشتم میگفتم از این شرایط که تو این گرما تا اینجا اومده به شخص x هدیه بده نمیتونم برداشت دوستانه‌ای داشته باشم. که یادم اومد خودم پارسال برای تولد میم تا دم در خونه‌ش رفتم و این چند روز هم بعدِ امتحانا تو این گرما باهاش تا خونه‌شون میرفتم و بعد تاکسی میگرفتم تا خونه و خب به‌نظرم اتفاقا خیلی هم دوستانه اومد شرایط *-*. ( یه شرایط بامزه تو متن این پ.ن به وجود اومد که برام جالب بود. ولی بهتون نمیگم چی ^^ )

پ.ن4: پــــ بغلم کرد. جلوی میم. و من کاملا حس کردم میم داره نگاهم میکنه. بیخیال.. اصلنم مهم نیست.